Monday, August 31, 2009

من از خریدن روزنامه می ترسم

بچه که بودم همیشه هفته نامه و ماهنامه گل آقا را می خریدم.همیشه روی جلدش کارتون خوشگلی از مهمترین اتفاقات روز داشت.صفحه ی اول مجله با دو کلمه حرف حساب گل آقا شروع می شد، با نیش و نوش ادامه می یافت ،به ناطق افزود می رسید،افاضات فدوی به آن اضافه می شد و با ته مقاله پایان می یافت.البته در آن میان کارتون های خوش رنگ و لعابی هم داشت. راستش هیچ موقع از نوشته هایش سر در نمی آوردم و گل آقا را برای کارتون های زیبایش می خریدم. مخصوصا کارتون های رادمند که یک قورباغه را همیشه در یک جای کارتونش پنهان می کرد.یک دلیل دیگرش هم این بود که پدر و مادرم را به شدت می خنداند و من از این قضیه خوشحال می شدم.
ایام رفت تا این که تیغ توقیف به سبیل گل آقا هم رسید و ماهنامه توفیق( قبل از انقلاب) باری دیگر تو- قیف شد.هفته نامه هم چندی پس از فوت مرحوم صابری فومنی تعطیل گشت.البته در آن موقع چندین روزنامه ی اصلاح طلب در یک شب تو-قیف شدند که به علت عدم حضور در باغ تا موقع توقیف از وجودشان بی خبر بودم. بعد از آن وارد دانشگاه شدم و در خوابگاه با روزنامه ی شرق آشنا شدم. اولین شرقی که خواندم ویژه نامه ای در مورد آمریکا و مربوط به دوره ی دوم ریاست جمهوری جورج بوش بود. اطلاعات کاملی ازدو حزب اصلی آمریکا در آن داده شده بود،تاریخچه ی انان و حتی معنی نماد های هر کدام،توضیحاتی هم در باره ی بافت جمعیتی ان کشور.مزه ی خواندنش طوری زیر دندانهایم رفت که دیگر نتوانستم از آن بگذرم.هر روز یا من یا یکی دیگر از بچه های اتاق روزنامه شرق را می خرید که پس از خوانده شدن تبدیل به سفره می شد.همزمان با ان چندروزنامه ی کردی-فارسی هم منتشر می شد که انصافا کارشان عالی بود.هنوز مقاله شهاب شیخی در مورد مین های کردستان را به یاد دارم،هفته نامه ی روژهه لات با تحلیل های زیبایش و پیام مردم و بقیه.دیری نپایید که به دلیل محدودیت فضا همه جمع وجور شدندو پس از مدتی شرق هم تعطیل شد.پس از ان انصافا روزنامه ی بدرد بخوری نبود تا این که هم میهن رسید.دو روزنامه در یکی ،و یکی از یکی بهتر.آنقدر مجذوب هم میهن شدم که برای این که بتوانم بیشتر مطالبش را بخوانم تند خوانی یاد گرفتم،پس از ان شرق هم رفع توفیق شد و من مجبور شدم بعضی از واحد های غیر ضروری را بیافتم.اما این خوشی دیری نپایید و هر دو توقیف شدند و من دوباره درس خوان.
سپس همشهری امروز متولد شد.مجله ای که الگوی خود را مجله ی تایمز قرار داده بود .معمولا با مقاله ای از قوچانی شروع می شد،با پیش از خبر و بازتاب و خبر سازان ادامه مییافت و با پرونده های ویژه و پیشنهادهایش به پایان می رسید.از هیچ چیز کم نداشت و به نظر بسیاری آبروی روزنامه نگاری تاریخ ایران بود. آن مجله هم به دلیل کذایی غیر واقعی جلوه دادن اقدامات دولت تو،قیف شد.انصافا خماری هیچ کدام مثل شهروند نبود.اصلا نمی شد ترکش کرد.بستن به تخت و تعویض خون و مشاوره با روانکاو هم فایده نداشت.تا این که یک روز تصمیم گرفتم که از آن به بعد عادت کنم که –به هیچ جریده ای_عادت نکنم.از آن وقت تا بحال گهگاه سرمایه و اعتماد می خرم که میزان مورفینشان آنقدر نیست تا آدم را گرفتار کنند.ولی هنوز از خریدن روزنامه می ترسم.از دیدن این که روزی جای خالی همین چندتای باقیمانده هم با عکس گلزار و چمنزار و جومونگ پرشود.از این که ما فقط حق داریم زرد بخوانیم ،زرد بنویسیم،زرد بیاندیشیم، زرد کیک درست کنیم و لابد زرد هم گورمان را از دنیا گم کنیم.از این که نمی توانم بقیه این مطلب را بنویسم.

Sunday, August 30, 2009

چرا کار ما با بلاگ سپات رسید

پی ردن به صحت و صقم این مدعا که همه چی خارجیش بهتره نیازی به طول و تفسیر و اتلاف وقت مبارکتان در این فضای مجازی ندارد،به شرطی که خارج از ایران نباشی.اگر حتی از یک چیز داخلی دل خوشی دارید بفرمایید تا ما حرف خودمان را پس و درِ این وبلاگ را گل بگیرم.اما از آن رو که ما یک آدم آکادمیک(!) می باشیم و به کارکارشناسی اعتقاد راسخ داریم این طور نیست که مثل بعضی ها در روزنامه کیهان دلایل اثبات مدعای خود را هم از خواننده ی محترم بخواهیم.پس با ذکر امثال و دلایل روشن به اثبات مدعای خویش می پردازیم.
در آخرین مکالمه ی تلفنی که در راستای به جا آوردن صله ی رحم و ارسال گزارش وضعیت هفتگی فامیل با داداشمان داشتیم ،می گفت در آن ولایت اسقاندیناوی(که ایشان در آن زندگی می کند) یک شرکت تلفنی تنها به خاطر چند ساعت اختلال در شبکه ،برای دلجویی از کاربران خود ،صدها smsمجانی به انها داده و به انحا مختلف از ایشان معذرت خواهی نموده است. در حالی که می بینیم اپراتورهای داخلی کشورمان_ به دلایلی که نباید ما بفهمیم چون برایمان مثل سم می ماند_ همین طور قضاقورتکی اس ام اس را تعطیل می نمایند و به دلیلی که ذکر ان در بالا رفت یک توضیح ساده هم نمی دهند.
کاش تمام مشکلات ما اس ام اس بود که در ان صورت قیدش را به کلی می زدیم،همانطور که اس ام اس را از زندگی روزانه مان به کلی حذف نمودیم.ولی قضیه به این جا ختم نمی شود.رسانه ی داخلی آقای ضرغامی کلا به یک 20:30 بیست وچار ساعته تبدیل شده و کسی هم در آن جا پیدا نمی شود که بفهمد بابا جون من ما شعور داریم،به خدا ما گوسفند نیستیم،کامران جان برو اون گزارشاتو واسه ...ات تهیه کن،...(آمپر زد بالا).
بازهم ای کاش تمام مشکلات رسانه ی آقا ی ضرغامی بود که سالهاست عطایش را به لقایش بخشیده ایم.درجاهایی دیگر قادر نیستیم چیزهایی را از زندگی خود حذف نماییم.مثلا این وبلاگنویسی که یک جورهایی اعطیادش از اعطیاد به مواد مخدره هم بدتر است.
پس دو راه داریم نخست این که با همین وبلاگدانی داخلی( بلاگفا) سر کنیم و انتظار بکشیم تا روزی بی دلیل و توجیه درش را به رویمان ببندند و یک انگشت را به ما نشان دهند، یا این که دست به دامان خارجی ها شویم و برای روز مبادا در بلاگ سپات جایی برای خود دست و پا کنیم.اما از ان رو که حنای داخلی مدتی است پیش ما هیچ رنگ و لعابی ندارد گزینه دوم را انتخاب نمودیم.هرچه باشد آنها آنقدر اخلاق و مروت سرشان می شود که حداقل به آدم یک توضیح ساده بدهند و انگشت نشان ندهند. پس به اطلاع خوانندگان رئوف، نجیب ، خجیج و کلثوم خود می رسانم که آدرس وبلاگ اول بنده در ذیل  مطلب حاضر آمده است.لطفا اگر قطع،فیلتر،هک و یا جادو جمبل شد اینجا را ویزیت نمایید. والسلام وعلیکم و علیکم السلام سلامتی میاره

اعتراف با دمپایی سفید


بالاخره چهارمین قسمت از سریال اعتراف با دمپایی سفید،از صدا و سیمای آقای ضرغامی پخش شد.درکل سریال خوبی است.بازی

های قوی،صداو تصویر برداری و حمل و نقل و اینها خوب اند. اما چند نکته قابل تامل در این قسمت وجود داشت که به بعضی از آنان اشاره می کنم: اول سعید شریعتی بود که به جای خودش و آن یکی سعید اعتراف نمود و اگر رییس دادگاه به او اجازه می داد ظرفیت ان را داشت که به جای مابقی افراد هم نام خود، جمعی از کسبه و بازاریان،صاحبان مشاغل،بقال سر کوچه و...اعتراف نماید و خیلی هم برای انجام این کار عجله داشت.جالب این بود که وقتی رییس به ایشان گفت:آیا حرف های شما به موضوع جلسه ارتباط دارد،سعید چند لحظه متن نمایشنامه یادش رفت و نزدیک بود بگوید نه که به حول قوه ی تخیل خویش از لغزش باز ماند.دنداهایش هم کمی هلالی شده بودند. دوم عینک سعید لیلاز بود که انگار زیرچرخ تریلی رفته باشد و توسط یک شاگرد صافکار ناوارد تعمیر شده باشد،بسیار زهوار در رفته و کج و معوج شده بود. قیافه ی تاج زاده فرق چندانی با قبل از رفتن به استراحت گاه اوین نداشت بلکه چنان می نمود که از بس به او خوش گذشته باشد مقداری چاق هم شده باشد(!)می شد توی کادر بالای سرش خواند،"کاش بزارن منم حرف بزنم،یه چند جمله ای هست که تو انتخابات نگفتم" بهزاد نبوی همه اش فکر می کرد و گل موزاییک ها را می شمرد78،79،80،.... کله ی آق شهاب برق همیشگی اش را نداشت ولی از جلسه ی قبل بهتر بود.سخنانش نشان از ان داشت که هنوز بر سر عقل نیامده و شاید لازم باشد جایش را با لیلاز عوض نماید. فرق محمد قوچانی با بقیه این بود که ظاهرش خیلی شبیه به یوزارسیف شده بود و باید امیدوار باشد که پس از خروج از استراحت گاه و آمدن بر سرعقل می تواند پیش جناب سلحشور یک شغل نان و آب دار دست و پا کند و مانند بقیه نگران امرار معاش خود نباشد. گل سرسبد همه ی ماجراها هم، ذکر اسامی افرادی از قبیل ماکس وبر،نوام جامسکی،لئوناردو تایتانیک،جک شفرد، برادران اسکور فیلد،چارلی حسن چاپلین ،مادام کوری ،عده ای موجود خزنده و برخی نهاد های سوروس نما در متن کیفرخواست بود. اما به نظر شما دمپایی بالاخره سفید ها می توانند کفش و لباسهایشان را از شالگردن قرمزها پس بگیرند؟آیا وکلا می توانند به کمک حس ششم خود حدس بزنند جلسه ی بعدی دادگاه چه روزی خواهد بود؟آیا پس از انحلال جبهه ی مشارکت و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی،غول مشکلات کله پا خواهد شد؟باید پای رسانه ی آقای ضرغامی نشست و دید که چه می شود.